مدیریت امور پردیس های استانی
دانشگاه فرهنگیان یزد

ولادت حضرت امام علی علیه السلام (23 سال قبل از هجرت)[ 13 رجب]

نگاهی از جنس آسمان

بشکن به غریو شادی؛ سکوت سرد زمان را!

بشکن، دف بیاور، دف! که فصل سبز سماع آمد!

فصل عشق بازی با سرود سبز مولا علیه السلام !

مردی می آید؛ مردی که تنها «جوانمرد» گیتی در چکامه تاریخ است!

مردی که با تمام شکوهِ خداوندی، اسب وحشی زمان را لگام خواهد زد!

مردی که هیچ «خندقی» جلودارش نیست و هیچ «خیبری» تابِ بازوان ستبرش را ندارد! مردی که هیچ «عَمرو و مَرحبی» مقابلش قد علم نخواهد کرد؛ مگر هم آغوش خاک شود! مردی که ابرهای تیره را به بال اسب های وحشی باد، گره خواهد زد تا مناظر آسمان را کسی با نگاه تیره نپوشاند!

مردی که تمام افسانه ها و اساطیر را به نگاه تیزبین «ذوالفقار» خواهد سپرد!

مردی که مترسک های شرّ و بدبختی را از ذهن زنان و کودکان بی گناه، خواهد زدود!

مردی که «حکومت اسلامی» را در زمین و آسمان جار خواهد زد و زمین، برای اولین بار، مزه «عدالت» را خواهد چشید!

مردی که میدان جنگ، برایش مصلّی و دارالخلافه، برایش میدان مبارزه با نفسْ خواهد بود و فرشتگان، با غریو «و العادیات»، برایش سرود فتح، خواهند خواند!

کعبه بود و سرود سبز ولایت که غریو «یا علی» را همراهی می کرد!

کعبه بود و «نوزادی» که تمام ستارگان را به میهمانی ولادتش فرا خوانده بود و عطر بهشت، از تراکم فرشته ها، فضای کعبه را فرا گرفته بود.

کعبه بود و خیل فرشتگانی که با گلاب های بهشت، مولود زیبای فاطمه، بنت اسد علیهاالسلام را شستشو می دادند. کعبه بود و میزبانیِ بی نظیری که هیچ گاه سابقه نداشت! کعبه بود و نور سبز امامت!

تمام اهالی آسمان و ملکوت خداوند، برای عرض «تهنیت» فرود می آمدند و دسته دسته، پرچمی از نور را همراهی می کردند که بر آن، اسامی مبارک و القاب حضرت مولا نوشته شده بود:

یا عَلیّ المرتضی، یا امیرَ المُؤمِنین، یا وارِثَ المُرسَلین، یا سَیِّدِ الوَصیِین، یا حُجَةَ ربِّ العالَمین، یا قآئِدَ الْغُرِّ المُحَجِّلینَ، یا آیَة الکُبری و النبأ العظیم... و تمامی فرشتگان، مسرور از این لحظات نورانی، برق نگاه کودکانه اش را به تماشا ایستاده بودند.

در نگاه کودکانه اش، برقی دیده می شد، از جنس آسمان؛ از جنس اِنّی اَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون! نگاهی که ما شاء اللّه ُ و تَبارَکَ اللّه ُ (جلّ جَلاله) از آن می تراوید!

نگاهی که حتی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را به تسبیح خداوند، وا می داشت!

نگاهی که حتی صدیقه کبری، فاطمه زهرا علیهاالسلام را به آرامش می خواند!

نگاهی که یتیمان کوفه به آن عادت کرده بودند! نگاهی که پیرمرد نابینای خرابه نشین، از احساس آن لذّت می برد! نگاهی که مالک اشتر رحمه الله را به خلسه های عارفانه می سپرد!

نگاهی که تمام معارف الهی را در جام صبرِ امام حسن علیه السلام می ریخت!

نگاهی که مایه صبر زینب علیهاالسلام و باعث شجاعت اباعبداللّه علیه السلام بود!

... و نگاهی که مفهوم مهربانی بود و مصداق بهشتِ «دارالسلام»؛ و این برق محبت، حتی در میدان جنگ هم از نگاه حضرت مولا علیه السلام محو نمی شد.

عطر «امامت»، تمام فضای آسمان و زمین را معطّر کرده بود و این را تمامی گل ها و پروانه ها، حتی تمام لاله های صحرایی، احساس می کردند! عطری که از «کعبه» تا «نجف»، پروانگان عاشق را مست رایحه خود می کند و سحرگاهان، از مسجد کوفه به مشام جان می رسد!

مولاجان! حیدر کرّار! با تمام ارادت، تو را می خوانیم: اَلسَّلامُ عَلَی اَلشَّجَرَةِ اَلنَّبَوِیَةِ وَ الدَّوْحَةِ الْهاشِمیةِ الْمُضیئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُبُوِّةِ الْمُؤنِقَةِ بِالْأَمامَةِ ... «درود بر تو ای شجره طیبه نبوت و گُلبنِ آل هاشم، که با نور پرثمر و درخشان نبوّت و گل و ریحان های امامت، آراسته شده ای...

اَلسلامُ عَلیک و عَلی اَهلِ بَیتِکَ الطَّیِبینَ الطَّاهرینْ. درود بر تو و بر اهل بیت پاک و پاکیزه تو باد!

راز این نام بزرگ
داوود خان احمدی

نامت بلند است؛ چونان پیشانی ات که خود، معراج آفتاب است و رویشگاه ماه. آراسته به هزار ستاره روشن و روحت، اقیانوسی که تلاطم و سکوت، بی قراری و آرامش و خشم و لبخند را به هم آمیخته، در خویش گرد آورده است. تو را چنان که باید نمی شناسم؛ نه من، که هیچ کس را یارای شناخت کاملت نیست؛ چرا که فراتر از ادراک یک جانبه نگر انسانی

«نه بشر توانمش خواند نه خدا توانمش گفت    متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را»
نامت بلند است؛ به بلندی انسانی که با صداقتی یگانه و راستین، لباس «الست» می پوشد و حیلت ها و نفاق ها را می فهمد. نامردمی ها را، عهد شکستن ها را و نیرنگ ها را می بیند و استخوان در گلو صبر می کند. طبیعت زلال و چاه تنهایی را محرم اسرار خود می کند؛ آن گاه که مردمان را جز متاع گندیده دنیا در دل و ترس از زورمندان و طمع زرمندان در چشم نیست.

روحت بلند است؛ چونان نامت، با غربتی به ژرفای تاریخ پیوسته.

نمی دانم چرا هر وقت نام بزرگت را می شنوم، بی اختیار قلبم می شکند و اشک در چشمانم می سوزد.

نمی دانم راز این بزرگی و مظلومیت، قدرت و غربت و بلندا و بندگی چیست؟

نمی دانم راز علی چیست؟ راز تنهایی و چاه، هیبت و صبر؛ راز استخوان شکسته در گلو چیست؟ راز مردی که درِ خیبر را با ضربتی از جای می کند و پر هیبت ترین پهلوانان قریش را با دبدبه و کبکبه شان، به زمین می کوبد، راز فریادی با آن رسایی نشسته بر قله سکوت، راز آن سکوت غریب چیست؟

نامت بزرگ است؛ نام غیور غریبت.

نامی که چون حرف رسالت و دین، نام محمد و نجات انسان پیش می آید، در عین غیرت و قدرت، سیلی خوردن فاطمه علیهاالسلام را می بیند و سکوت می کند.

نمی دانم راز این نام بزرگ، این روح غریب چیست؟

ناگهان شکافی عظیم
مهدی میچانی فراهانی

دیواری مگر به اراده، توانِ شکافتن دارد؟ خواه دیوار کعبه باشد یا غیر از آن. هر آن چه که هست، عظمت و قدرتِ شگفتِ خدایی است بزرگ که ورای همه دیوارهای زمین پنهان است و آشکار. خواه دیوار کعبه باشد یا غیر از آن.

هان همسر ابی طالب! تو برگزیده آسمانی؛ پس خاک را به هیچ مشمار. تو برگزیده آسمانی که واسطه ای شایسته و پُلی استوار باشی، برای قدوم آن کس که می آید. مسافرِ تو، شاید که خود ندانی، امّا همان است که موعود قرن هاست. آن که زمین، همواره در انتظارش، دستِ التماس به آسمان بلند کرده بود. آن که انجیل گفته است. آن که تورات وعده داده است و آن که همه رسولان زمین، او را از آسمان طلب کرده اند. اینک گاهِ وفای به عهد است. بی شک، آن چه از آسمان وعده شود، هرگز دروغ نخواهد بود. هان! همسر ابی طالب! کوچه های مکّه را آرام آرام ورق بزن؛ آرام و آهسته، مبادا مسافر، هنگام عبور از این پُل، آسوده نباشد.

و تو می روی، امّا کجا؟ چه کسی می داند؟ فقط می روی، مرکز شهر نزدیک است. گام هایت تندتر می شود و نفس هایت بریده بریده. اینک این دیوارِ سیاه و بلندِ کعبه است که در برابرِ تو قد کشیده است. حجرالاسود به خویش می لرزد و ناگهان شکافی عظیم در دلِ سنگ های بر هم ایستاده پدیدار می شود، و تو را به خویش درمی کشد. حیرت از همه پنجره های مکه بیرون می پاشد. مسجدالحرام روشن شده است. پای که از کعبه بیرون می نهی، با فرزندی در آغوش، اطمینان و ایمانی عمیق، همه وجودت را فرا می گیرد، همچنان که نگرانی بزرگی در تو جان گرفته است. فرزند کعبه است که در آغوش تو آرمیده و تو طعم شمشیر زهرآلود را از هم اینک بر فرق فرزندت حس می کنی. و جفای آن همه مردم جفاکار را نیز. و کوفه را و همه چاه های صبوری که فریاد فرزند تو را از هم اینک در خود می شنوند. همه را می بینی، روشن تر از ماه چهاردهم. این تقدیر محتومی است که بر پیشانی های بلند، نگاشته شده است و بر اندیشه های کشیده ای که زیر سقفِ کوتاهِ آسمان نمی گنجند.

اینک از راه رسیده ای مرد! پس تمامِ زمین جشن گرفته است؛ آن چنان که روزِ رفتنت به سوگ خواهد نشست. کوه ها و جنگل ها، دشت ها و دریاها، به احترامِ حضورت قیام می کنند و ستاره های نزدیک، پرفروغ تر می شوند. کمانِ رنگینِ آسمان، بی آن که حتی بارانی باریده باشد، پُررنگ تر از همیشه زاده می شود و فرشی می گستراند زیرِ گام های مردی که از آسمان رسیده است. و آسمان به خویش می بالد و زمین نیز. گرچه هیچ یک، میزبانان مهربانی نبودند مهمانِ خورشید را ...

و دیوار، پُشتِ گام هایش بسته شد؛ آن گاه که از کعبه بیرون آمد. آری! علی علیه السلام از راه رسیده است.

میلاد نور
عاطفه خرّمی

سی سال از واقعه عام الفیل می گذرد. زمان، آبستن واقعه ای است که مولود آن، شهره آفاق و فخر زمین و زمان می شود. «مکه، روز جمعه، سیزدهم رجب، سی سال پس از عام الفیل»

درد، بر دختر اسد غلبه کرده است؛ دردی که او را تا مسجدالحرام می کشاند و دستان نیازش را به سوی کعبه بلند می کند: «ربّ انّی مؤمنةٌ بک و بما جاءَ عندکَ مِن رُسُلٍ و کُتُبٍ و انّی...»

[پروردگارا! من ایمان دارم به تو و همه پیامبران و کتاب هایی که از سوی تو آمده و گفتار جدّم ابراهیم خلیل را تصدیق دارم و به او که این خانه کعبه را بنا کرد. پروردگارا! به حق همان کسی که این خانه را بنا کرد، به حق این نوزادی که در شکم من است، ولادت او را بر من آسان گردان.]

شاید او نمی دانست نام طفلی که در شکم دارد، روزی بر «تارک پیشانی تاریخ» خواهد درخشید و آوازه شوکت و عظمت او، در تمام روزگاران خواهد پیچید.

فاطمه! از درد شکوه مکن، خداوند، تو و فرزندت را از عنایت بی حدّش سرشار می کند.

فاطمه! علی در پاک ترین خاک و منزّه ترین مکان هستی، چشم به جهان می گشاید. دردهایت را فراموش کن. لبخند علی، جانت را تازه می کند.

به او نگاه کن! عطر ملکوت را استشمام خواهی کرد.

کعبه... فاطمه بنت اسد... علی علیه السلام ... فرشتگان... و خدا.

«یا فاطمه سَمّیهِ علیّا فهو علی، و اللّه ُ العَلیُّ الأَعلی یَقولُ: انّی شَقَقْتُ اِسمَهُ مِن اِسمی، و أَدَّبتُهُ بِأَدَبی، و وَقَفْتُهُ عَلی غامِضِ علمِی...»

[ای فاطمه! نام این مولود را علی بگذار، که خدای علی اعلی می فرماید: من او را از نام خود جدا کردم و به ادب خود ادب آموختم و بر مشکلات علم خویش او را واقف ساختم.]

کاش تاریخ، امروز را به خاطر بسپارد! کاش آنان که در فردایی نه چندان دور، بر سینه چاک چاک مولود کعبه، زخم خیانت و جهل و نامردی می زنند، امروز را به خاطر آورند!

کاش آنان که علی علیه السلام را دیدند، او را می فهمیدند!

کاش علی علیه السلام به «ما» می گفت: «سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی».

... و سینه کعبه خواهد شکافت
خدیجه پنجی

عظمت این کودک، آسمان ها را به زانو در می آورد.

کعبه هرگز شکوه کودک تو را تاب نخواهد آورد، بنت اسد!

اندکی درنگ کن، هم اکنون کعبه را خواهی دید که از شوق حضور طفل تو، سینه خواهد شکافت!

و کعبه، آغوش گشود و فاطمه را چون جان شیرین پذیرا شد. چشم ها، مبهوت و متحیّر، عظمت این دقایق را به نظاره نشسته بودند.

صدای همهمه، بیشتر شد؛ بنت اسد داخل کعبه شد و ابوطالب، این خبر دلنشین را مشتاق شد و به جستجوی همسر شتافت.

نه! کسی راه به کعبه ندارد؛ کعبه اکنون مهبط فرشتگان است!

سه روز گذشت و برای ابوطالب، سه هزار سال گذشت. و سرانجام یک روز نسیم، عطر یک خبر دل انگیز را به مشام تشنه ابوطالب رساند و روح و جانش را صفا داد.

... و آفتاب طلوع کرد؛ آن هم از کعبه

فاطمه، ماه را در بغل گرفته بود! صدای همهمه بیشتر شد؛ این کودک چه قدر عظمت دارد! به دنیا آمد و «علی» شد. ابوطالب، به شکرانه وجود علی، میهمانی باشکوهی داد و گفت: به برکت حضور این کودک، هر که به میهمانی می آید، باید اوّل هفت بار به دور کعبه طواف کند!

دیدار علی قداست دارد! اول باید پاک شد، مطهّر شد، آن گاه به دیدار علی رفت!

پیامبر رحمت، طفل را در آغوش گرفت! آفتاب، ماه را در بغل گرفت و ماه، پلک گشود و به یمن دیدار آفتاب، تبسّم کرد.

و ماه، از آغاز تولد، برادر آفتاب شد! مولا! ای که تمام واژه ها، از توصیف عظمت تو عاجزند! و ای آن که تمام عقل ها از درک بزرگی ات قاصر! چه تقدیر دلنشینی داری! می آیی از کعبه و می روی در خانه خدا! علی جان!

درمانده ام از وصفت که پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم چه زیبا فرمود: «اگر تمام درختان قلم شوند، تمام دریاها مرکب و تمام انس و جن کاتب، باز هم نمی توانند ذره ای از فضایل علی را بنویسند».

پس مرا ببخش که جسارت کردم و خواستم شکوه تو را، در قالب واژه های زمینی به تصویر کشم! مگر می شود لحظه های عمیق حیدری را نوشت؟

تو همانی که در بدر و احد حماسه آفریدی و در خیبر، آسمان و زمین را به تحسین واداشتی. تو همانی که صورت بر آتش تنور پیرزنی گرفتی و صولت صفدری را با شادی کودکان قسمت کردی!

نه! بگذار خاموش شوم که هرگز قادر به گشودن سرّ خدا نیستم!

بگذار تو را به اندازه درک خودم دوست بدارم؛ آن قدر که در قلب کوچک من. جای شوی!

مشکل گشای هستی
معصومه عبدالحسینی

کعبه، در هلهله فرشتگان، برای میلاد عشق لحظه شماری می کرد؛ میلاد علی مظهر تمام عشق و صفا و تفسیر بلند عدالت و شجاعت.

مولا! ولادت تو، آفتابی ترین روز تاریخ بود که روشنایی روز را خجل کرد.

حجرالاسود، بر دست های تو بوسه زد و مسجد الحرام، تو را در آغوش گرفت

صفا و مروه به نظاره ات نشستند، تا این که همانند آفتاب، از درون کعبه سرزدی. آن گاه، لبخند بر لبان عدالت نقش بست.

ای آشنای نخلستان ها و ای همدم چاه! ای درد و آشنای کوچه پس کوچه های کوفه! سکوت تو، بلندترین فریاد در تاریخ بود که در پژواک خویش، طنین مردی را داشت که ردپای مظلومیتش هنوز در بستر تاریخ جاری است.

ای نبأ عظیم و ای صراط مستقیم و ای لبریز از شجاعت و سخاوت! ذوالفقارت، برترین و گویاترین حدیث مردانگی است.

ای کامل کننده دین احمد و ای سنگ صبور محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ! تکرار نام تو، بیابان های خشک ظلم و تبعیض را به سبزترین باغ های عدالت، پیوند می زند.

کائنات، با تکرار نام تو به تکاپو می افتند و قیام می کنند.

ای فراتر از عشق زمین! همه شاعران، دیوان خود را با نام تو آغاز می کند.

امیر مهربانی،! تو آمدی و ناخدای کشتی نجات بشریت در عصر دلمردگی و جهالت شدی.

یک آسمان بلاغت و یک کهکشان فصاحت! تو فاتح دل های عاشقان و التیام زخم های ضعیفان و مرهم دل های غریبانی تو آبروی انسانیتی!

ای سراسر و بخشش و عدالت! دستمان گیر که محتاج سرکوی توایم!